ساعت 9 صبح است و کارم شروع می شود . 20 دقیقه شاید بتوانم پشت میزم بشینم . بررسی و کنترل بخش های مرتبط با پروژه و بعد هم جلسات ، همه ی این ها به کنار ، اما در انتهای هر روز صحنه ای می بینم که شانه هایم را سبک می کند و لبخندی از اعماق وجود بر لبانم پدیدار می شود . اگر همه ی دنیا هم به شانه هایم فشار بیاورد همین یک صحنه مرا آنقدر سبک می کند که حس پرواز را در وجودم شعله ور می کند . همه ی این ها ظرافت و احساسات زیبای دختری است به نام آلیس که وقتی عصر به اتاق کارم برمیگردم ، ظرفی با سلیقه ی زیبایش روی میزم گذاشته است . میوه هایی که با این ظرف طعم بهشت دارند و چیدمان زیبایی که دیدنش لبخند را بر لبانم مینشاند . این ظرف را معامله نمی کنم