آن روزها سخت درگیر کار ترانزیت کالاها بودم. در این بین یکی از مهمترین کالاهایی که باید ارسال میکردم به مشکل خورده بود و امکان ارسالش وجود نداشت ! عدم ارسال آن کالا برای من ضرری به بار داشت که جبرانش به این سادگی ها نبود. آن روزها نگران بودم و مدام از این در به آن در میزدم که این مشکل را حل کنم اما گره بزرگی در کار بود که باز نمیشد. حدود یک هفته شبانه روز پیگیر بودم و لحظه ای خواب به چشمانم نمی آمد . فقط یک روز دیگر مانده بود که اگر آن بار ارسال نمیشد، تاوان سنگینی را باید می پرداختم. روز آخر، پس از یک هفته تلاش شبانه روزی، زمانیکه برمیگشتم خانه ، پیرزن همسایه مرا آشفته حال دید. آمد جلو و سلام کرد. گفت ” ام جی ” چرا اینقدر نگرانی ؟! گفتم چیزی نیست حل میشه. گفت تا نگی نمیرم. گفتم الان میخوام برم خونه کمی با خودم خلوت کنم. گفت تنهایت نمیذارم تا بگی چی شده. میخواستم کمی تنها باشم در آن لحظه ، اما آنقدر اصرار کرد که مرا به خانه اش برد. برایم لیوانی آب آورد و گفت اگر میخواهی تنها باشی همینجا تنها باش در جلوی چشمان من . گفتم پس بگذار همینجا خلوت کنم. در آن لحظه تنها راهی که به ذهنم رسید رو به کعبه نشستن و حرف زدن با خدا بود. از خدا خواستم مرا در این غربت با این گره بزرگ که یک هفته خواب و آرامش را از من گرفته تنها نگذارد. برگشتم روی مبل نشستم و آن پیرزن مهربان کنارم نشست. گفت به نظر کمی آروم شدی، حالا بگو چی شده. برایش همه ماجرا را تعریف کردم و اینکه اگر این بار از مرکز ترانزیت ارسال نشود ضرر سنگینی باید بدهم که به این سادگی جبران نخواهد شد. با همان محبت زنانه اش لحظاتی با من صحبت کرد. او نگران تر از من بود و جوری نگاهم میکرد که احساس کردم انگار این مشکل برای او رقم خورده. یک لحظه دیدم از جایش برخواست و به همان سمتی که من ایستاده بودم سجده کرد. نمیدانم زیر لب چه گفت اما آنقدر از اعماق وجودش دعا کرد که وقتی سر از سجده برداشت، همان اشک هایی که از چشمان مهربانش سرازیر شده بود گره مشکل مرا در غربت باز کرد. لحظه ای بعد تماس گرفتند و گفتند بارتان ارسال شد …